چو کاوه برون شد ز درگاه شاه | | برو انجمن گشت بازارگاه |
همی بر خروشید و فریاد خواند | | جهان را سراسر سوی دادخواند |
از آن چرم کاهنگران پشت پای | | ببندند هنگام زخم درای |
همی کاوه آن بر سر نیزه کرد | | همانگه ز بازار برخاست گرد |
خروشان همی رفت نیزه به دست | | کهای نامداران یزدان پرست |
کسی کو هوای فریدون کند | | سر از بند ضحاک بیرون کند |
بپویید کاین مهتر اهرمنست | | جهان آفرین را به دل دشمن است |
به پیش فریدون فرخ شویم | | به جان و تن و چیز یک رخ شویم |
همی رفت پیش اندرون مرد کرد | | سپاهی برو انجمن شد نه خرد |
ندانست خود کافریدون کجاست | | سر اندر کشید و همی رفت راست |
بیامد به درگاه سالار نو | | بدیدندش از دور برخاست غو |
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی | | به نیکی یکی اختر افکند پی |
بیاراست آن را به دیبای روم | | ز گوهر برو پیکر و زر بوم |
بزد بر سر خویش چون کرد ماه | | یکی فال فرخ پی افکنده شاه |
فروهشت ازو سرخ و زرد و بنفش | | همی خواندش کاویانی درفش |
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه | | به شاهی به سر بر نهادی کلاه |
برآن بی بها چرم آهنگران | | برآویختی نوبنو گوهران |
ز دیبای پرمایه و گوهران | | بر آنگونه گشت اخیر کاویان |
که اندر سر نیزه خورشید بود | | جهان را ازو دل پر امید بود |
تاریخ و سیاست...
ما را در سایت تاریخ و سیاست دنبال می کنید
برچسب : کاوه,بود,کرد, نویسنده : amaktabnamee بازدید : 313 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:10